خبرگزاری مهر، گروه استانها - زهرا رگان: بعد از ظهر سه شنبه همین هفته یکی از همکاران رسانهای ام از شهر کومله لنگرود خبر تلخی را برای من ارسال کرد؛ مادر بزرگوار شهیدان ابوالفضل و حسین (شاهرخ) حسینی به فرزندان شهیدش پیوست.
بلافاصله به خانم حسینی خواهر شهیدان ابوالفضل و حسین حسینی زنگ زدم تا عروج ملکوتی مادرشان را تسلیت بگویم در همین زمانی که از شنیدن فوت این مادر خیلی غمگین بودم خاطرهای در صندوق ۴۰ ساله ذهنم دوباره زنده شد.
بچه بودیم و در لا به لایه بازیهای کودکانه گم میشدیم و بی تفاوت به حوادث خوب و بد اطرافمان در رویاهای کودکی غرق بودیم.
اما گاهی اوقات در لابه لای همان بازیهای کودکانه با همان تفکر بچگانه بعضی واقعیتها آنقدر واقعی و دلنشین هستند که به اندازه آدم بزرگها تا آخر عمر درگیرش میشوی و چه بسا مسیر زندگی ات را عوض میکند.
برای سهولت ایاب و ذهاب به تازگی خط انتقال مسافر مسیر لنگرود به اطاقور با دو مینی بوس یا بهتر بگویم دو «فیاب آبی رنگ» که رنگشان به تیره و روشن میزد، مجهز شده بود.
از آنجایی که هر اتفاقی اگر «میمون و مبارک» باشد بهتر در حافظهها باقی میماند، دو راننده یکی میانسال و شوخ طبع که با همه بگو و بخند داشت و دیگری جوانی که کمتر میجوشید و کمتر چشمانش کسی را نگاه میکرد، همیشه در عالم خودش بود مشغول به کار بودند.
اما آنچه که نظر کودکانه من و خیلی از مردمان منطقه ما را به خود جلب میکرد حضور جوان رشیدی بود با چشمان سیاه و ابروان درهم کشیده طوری که آدم را یاد جوانان رشید و شهید صدر اسلام و واقعه کربلا میانداخت.
این جوان بعد از مدت کوتاهی چنان در دل مردم منطقه جا باز کرد که همه از متانتش حرف میزدند، خصوصاً پیر زن و پیرمردهای روستاهای اطاقور که روزهای شنبه و چهارشنبه محصولاتشان را با ماشین او برای فروش به بازار هفتگی لنگرود میبردند و همیشه مهمان این جوان خوش سیما و ساکت بودند و اغلب دوست داشتند که با او طی مسیر کنند.
شاهرخ نگاه پر معنایی داشت و انگار در رؤیا بود یا شاید در دنیایی دیگر که ما را یارای درکش نبود، هیچ وقت کسی ندید که او نگاهش را به کسی خیره کند یا چشمانش در امتداد نگاه فردی گره بخورد.
مدتی گذشت و مردم اطاقور شاهرخ را گم کردند و کسی دیگر او را ندید انگار مثل نظر کردههایی که دیگر جای ماندنش روی زمین نباشد به طور اتفاقی از میان ما رفت، پیر و جوان، زن و مرد و کودک همگی انگار چیزی را گم کرده باشند و سرگردان خصوصاً در روزهای شنبه و چهارشنبه جویای احوالش میشدند، راننده جدید جایگزین شاهرخ شد اگرچه او هم آدم خوبی بود اما شاهرخ تکرار شدنی نبود.
من فکر میکردم شاید خدا یکی از فرشتههایش را مأمور کرده بود در لباس انسان به زمین بیاید و به مردمان باصفا و بی غل و غش محله ما و همه محلات اطاقور نگاه آسمانی اش را ارزانی کند.
بعد از مدتها که گذشت، یک روز پدرم وقتی از چهارشنبه بازار برگشت و چون خانه ما کنار جاده اصلی بود به اتفاق خواهر کوچکم دویدیم تا خوراکیهای سهم خودمان را زودتر از او بگیریم، پدر را ناراحت دیدیم.
پدر بعد از اینکه دستی بر سر ما کشید کیسه خریدش را کناری گذاشته و رفت پیش مادرم آهسته جملاتی را نجوا کرد و ما نشنیدیم اما وقتی اشکهای مادرم از چشمانش بر گونههای سرخ و زیبایش سرازیر شد و گفت؛ معلوم بود این پسر زمینی نیست خدا با امام حسین (ع) محشورش کند.
دلهره ام بیشتر شد، کنجکاوانه با ترس و دلهره به سمت مادر دویدم، نگران بودم که نکند پدر خبر شهادت دایی صمدم که در خط مقدم جبهه بود برای مادرم آورده باشد یا دایی یوسف کم سن و سالم که بعد از اعزام همه برادرانش (۴ برادر از ۵ برادر) به جبهه تاب نیاورد و شبانه انگشت کوچک مادر را به جای انگشت سبابه جوهری کرد تا به جای پدر نداشتهاش مادری که بعد از فوت پدر هم پدر بود برایشان و هم مادر امضای پای رضایت نامه برای اعزام به جبهه داشته باشد.
دهانم از فرط دلهره خشک شده بود چون به تازگی مادرم خبر شهادت پسر دایی اش را شنیده بود و هنوز یک سال از شهادت پسر هم خالهاش نگذشته بود و او طاقت شنیدن خبر شهادت عزیز دیگری را نداشت، خصوصاً وقتی ما منتظر تولد داداش مهدی بودیم پزشک برای سلامتی مادرم به ما توصیه کرده بود خبر ناگوار نشنود، مادر وقتی چهره نگران مرا دید گفت؛ دخترم آقا شاهرخ راننده فیاب آبی شهید شده، فردا میرویم کومله تا آسمان بدرقه اش میکنیم یادت باشد گل با خودت ببری.
ما عادت داشتیم با پدر و مادرمان شهدا را تا آسمان بدرقه کنیم، آن روزها که هر روز شهر و روستاهای ما جوانان زیادی را تا آسمانها بدرقه میکردند و ما هم از باغ همسایه برای فرشتههای خدا گل میچیدیم تا شهدا از طرف ما برایشان هدیه ببرند.
آن روز فهمیدم که تجسم ذهن کودکانهام از شاهرخ قصه ما اشتباه نبود و او واقعاً بهشتی بود و باید شهید میشد.
بعدها وقتی بزرگ و بزرگتر شدم، بارها و بارها همیشه از فلسفه حضور این جوانان در میان زمینیان از خود پرسیدم و امروز بعد از گذشت ۴۰ سال از آن زمان پی بردم که حضور و وجود این مؤمنان در میان ما زمینیان بی دلیل نبوده و نیست، آنها هر چند اندک در میان ما زیستند تا ما راه را گم نکنیم.
دریافتم اگر امروز در میان همه هجمههای فرهنگی و ترویج بد حجابی هنوز عفتمان را قرص و محکم به حجابمان گره میزنیم، شاید برای آن است که در فضایی نفس کشیدهایم که شاهرخ ها در آن زیستهاند و در باغی گل چیده ایم که گلهایش را ارزانی فرشتگان زمینی کرده است.
نظر شما